میبینمت که تماشا نشسته ای مرا 4 – نویسنده صلاح الدین احمد لواسانی

فصل چهارم : آلبوم

 

امتحانات معرفي داشت شروع ميشد . من با توجه به اينكه سالهاي قبل دو سال جهشي خونده بودم ، امسال سال ششم دبيرستان بودم و بايد براي شركت در امتحانات نهايي توامتحان معرفي قبول ميشدم .البته درسم خيلي خوب بود ، اما بعد از ماجراي پريروز وديروز مخم بهم ريخته بود. مدرسه تق ولق شده بود و راحت ميتونستم خودم رو به موقع به مدرسه نازنين برسونم . البته اگر اينطور هم نبود فرقي نمي كرد ، چون من تو مدرسه اونقدر كبكبه و دبدبه داشتم كه بتونم هر موقع كه مي خوام از مدرسه بزنم بيرون . خير سرمون آخه ما جزو هنرمنداي اين مملكت به حساب مي اومديم . بهر صورت برنامه امتحانات معرفي را گرفتم و از مدرسه زدم بيرون . ساعت ده وبيست سه دقيقه بود وتا ساعت يك هنوز كلي وقت داشتم . واسه همين تصميم گرفتم اول يه سري به راديو ، تو ميدون ارك بزنم . واسه همين گاز ماشين رو گرفتم . ساعت يازده وپنج دقيقه بود كه به راديو رسيدم . وقتي وارد شدم به اولين كسي كه برخوردم استاد صادق بهرامي بود خيلي دوستش داشتم يه جورايي شبيه پدر بزرگ مرحومم بود ، كسي كه تو زندگيم خيلي بهش مديونم . بعد فرهنگ روديدم . ما با هم تو يه سريال كار ميكرديم ، خوش و بش كوتاهي كرديم و گذشتيم ، ظاهرا" هم اون عجله داشت هم من . بهر صورت كارهام و رديف كردم و يازده و چهل دقيقه از راديو خارج شدم و يه راست به طرف تجريش رفتم . وقتي رسيدم اولين دانش آموزان داشتند از دبيرستان خارج مي شدند . نگاهم به در مدرسه دوخته شده بود. و اصلا" حواسم نبود كه بد جايي ايستادم . ضربه اي به شيشه ماشين ، من رو به خودم آورد . يه سروان راهنمايي ورانندگي بود كه به شيشه ماشين مي زد . شيشه رو پايين دادم : گفت گواهينامه..... منم كه گواهي نامه نداشتم . ناچار بودم از حربه هميشگي استفاده كنم . البته ايندفعه با يد كمي پياز داغ بيشتر ميكردم .در حاليكه طرف سروان بود سينه ام را صاف كردم و گفتم : جناب سرهنگ راستش گواهينامه ام همراهم نيست . الان هم عجله دارم بايد هرچه زودتر خودمون رو براي ضبط برنامه به راديو برسونيم . همكار بازيگرمون دانش آموز اين مدرسه است و من اومدم دنبالش ....... بعد كارت شناسايي راديو و تلويزيون رو در آوردم و بهش نشون دادم . با ديدن كارت دست و پاش شل شد و گفت : آخه بد جايي واسادين . بعد گفت : پس حداقل يه ذره بگيريد بغل تر ، بعد هم كارتم رو پس داد و يه احترام گذاشت و رفت سراغ ماشين هاي ديگه .... عجب تيزابي بود اين كارت شناسايي ما ، رو ژنرال ميذاشتي آب ميشد . چه برسه به يه سروان ...... چند دقيقه اي طول كشيد ، تا نازنين رو ديدم كه داره خودش رو از لاي هم مدرسه اي هاش به بيرون مدرسه مي كشه . يه بوق زدم . دستي تكون داد و به طرف ماشين اومد و سو ار شد . گفت سريع تر برو تا كسي مارو نديده . ماشين رو روشن كردم و راه افتادم . وقتي به محل نسبتا" خلوتي رسيديم نازنين دست انداخت گردنم و گونه ام رو بوسيد . من كه اون لحظه منتظر چنين كاري نبودم . نزديك بود يه راست برم تو سطل بزرگ زباله اي كه كنار خيابون بود . اما ماشين رو به سرعت كنترل كردم و كمي جلوتر يه جاي مناسب پارك كردم . در همين حال نازنين از توي كيفش يه آلبوم در آورد و دست من داد . با كنجكاوي شروع به ورق زدن اون كردم . خداي من يه آلبوم پراز عكسهاي من . عكسهايي كه در زمان ها و مكانهاي مختلف خودش بدون اينكه من و يا كس ديگه اي متوجه بشيم گرفته بود . اينبار ديگه واقعا" شوكه شده بودم . خداي من ...... نازنين بيچاره من يكسال ونيم بود من رو عاشقانه دوست داشت و من...... منه احمق ، من...... لعنتي اينو نفهميده بودم . من چقدر كور بودم كه اين همه عشق رو تو چشماي اون نخونده بودم . سرم رو بلند كردم ديدم داره گريه ميكنه دستاش روگرفتم و گفتم نازنين من .....، من مال تو ام ، تا ابد ...... ، تا هر موقع كه تو بخواي . گريه نكن . خواهش مي كنم . و بعد سرش رو تو بغلم گرفتم . بعد از مدتي به پيشنهاد من به خيابون پهلوي بر گشتيم و رفتيم رستوران فرانكفورتر و يه غذاي سبك خورديم . نازي بايد به خونه ميرفت . البته منم قرار بود اون روز برم خونه اونا و وسايلم رو جمع جور كنم و به خونه ببرم . واسه همين با هم قرار گذاشتيم . او نو نزديك خونه پياده كنم و برم بعد ار يك ربع برگردم. همين كار رو كرديم . وقتي من در زدم زن دايي از پشت اف اف پرسيد كيه ؟ من جواب دادم : منم زن دايي ، احمد . با خوشرويي ، جواب سلامم رو داد و در را باز كرد . وقتي وارد شدم ديدم تو راهرو منتظرمنه ..... به استقبالم اومد و من رو برد به اتاق مهمون خونه .....بعد از كمي ، نازنين با يه سيني شربت وارد شد و سلام كرد ........ انگار نه انگار كه ما چند دقيقه قبل باهم بوديم ، منم كه بازيگر مادر زاد بودم جلوي پاش بلند شدم و جواب سلامش رو دادم و بعد از بر داشتن يه ليوان شربت سر جام نشستم . زن دايي شروع كرد احوالپرسي مفصل از مامان و بابا اينا و بعد از حال خودم . در پايان هم گفت : من نميدونم احمد جان تو مهره مار داري يا چيزي ديگه ..... اين داييت با اينكه اين همه خواهر زاده ، برادر زاده داره ، همه اش نقل زبونش تويي . گاهي وقتها شك ميكنم تو رو بشتر دوست داره يا امير رو ....... ماشا الله هم درسخوني ، هم كار با ارزش ومهمي داري . هم تو اجتماع واسه خودت كسي هستي ، اونم تو اين سن و سال ، راستش دروغ چرا ..... منم به مامانت حسوديم ميشه . تشكر كردم و گفتم : زن دايي دل به دل راه داره . منم شما و دايي رو خيلي دوست دارم . بعد از كمي از اين در اون در حرف زدن گفتم : من با اجازه تون اومدم وسايلم رو ببرم گفت : اتفاقا" ديشب نازي جون همه رو براتون جمع جور كرده و يه گوشه گذاشته......... و بعد به نازنين گفت : مادر وسايل احمد جان رو نشونش مي دي ....... بازم خيط كرده بودم ، با اين حرفي كه زده بودم بايد وسايلم رو كولم مي گذاشتم و از خونه دايي اينا مي زدم بيرون . اما فرشته نجات به موقع به دادم رسيد . نازنين گفت : ببخشين احمد آقا از اينجا يه سره ميرين خونه ؟ گفتم چطور مگه ؟ گفت : راستش من مي خواستم برم بازار صفويه يه كمي خريد كنم ، گفتم اگه مسيرتون از خيابون پهلويه منم مزاحمتون بشم . زن دايي يه چشم غره اي بهش رفت و بعد گفت : اين حرف چيه دختر ...... چرا مزاحم احمد جان مي شي ؟ شايد كار داشته باشه . فورا" وسط حرفش دويدم و گفتم : زن دايي ، من كه با شما تعارف ندارم . من امروز هيچكاري ندارم . واسه اينكه مطمئن بشيد اصلا" نازنين رو مي برم و خودمم برش مي گردونم . زن دايي گفت : آخه باعث زحمت ميشه . گفتم : دست شما درد نكنه ، مگه ما اين حرفارو با هم داريم . نازنين هم گفت : پس من مي رم حاضر بشم . و فوري از اتاق خارج شد كه جاي هيچ حرفي باقي نمونه . منم زن دايي رو به حرف گرفتم كه نكنه بر سراغ نازنين . وقتي نازي بر گشت . با كمك همديگه استريو و ساير وسايل رو توي صندوق عقب ماشين قرار داديم و بعد از خداحافظي از زن دايي براي اولين بار در دو روز گذشته با خيال راحت راه افتاديم . وفتي وارد خيابون اصلي شديم زدم زير خنده و گفتم : بابا تو ديگه كي هستي ؟ ولي خوب موقعه اي به دادم رسيدي . بازم داشتم خراب مي كردم . اونم خنديد و گفت : عاشق و بي قرار تو ........ گفتم : نه..... تو مالك قلب من هستي ...... و دستش رو توي دستم گرفتم . 

 

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






موضوعات مرتبط: میبینمت که تماشا ..

تاريخ : یک شنبه 3 آذر 1398 | 1:48 | نویسنده : کاتب |
.: Weblog Themes By Bia2skin :.