میبینمت که تماشا نشسته ای مرا 4 – نویسنده صلاح الدین احمد لواسانی
در این سایت رمان های صلاح الدین احمد لواسانی با ویرایش بروز منتشر می گردد
میبینمت که تماشا نشسته ای مرا 4 – نویسنده صلاح الدین احمد لواسانی
یک شنبه 3 آذر 1398 ساعت 1:48 | بازدید : 302 | نویسنده : کاتب | ( نظرات )

فصل چهارم : آلبوم

 

امتحانات معرفي داشت شروع ميشد . من با توجه به اينكه سالهاي قبل دو سال جهشي خونده بودم ، امسال سال ششم دبيرستان بودم و بايد براي شركت در امتحانات نهايي توامتحان معرفي قبول ميشدم .البته درسم خيلي خوب بود ، اما بعد از ماجراي پريروز وديروز مخم بهم ريخته بود. مدرسه تق ولق شده بود و راحت ميتونستم خودم رو به موقع به مدرسه نازنين برسونم . البته اگر اينطور هم نبود فرقي نمي كرد ، چون من تو مدرسه اونقدر كبكبه و دبدبه داشتم كه بتونم هر موقع كه مي خوام از مدرسه بزنم بيرون . خير سرمون آخه ما جزو هنرمنداي اين مملكت به حساب مي اومديم . بهر صورت برنامه امتحانات معرفي را گرفتم و از مدرسه زدم بيرون . ساعت ده وبيست سه دقيقه بود وتا ساعت يك هنوز كلي وقت داشتم . واسه همين تصميم گرفتم اول يه سري به راديو ، تو ميدون ارك بزنم . واسه همين گاز ماشين رو گرفتم . ساعت يازده وپنج دقيقه بود كه به راديو رسيدم . وقتي وارد شدم به اولين كسي كه برخوردم استاد صادق بهرامي بود خيلي دوستش داشتم يه جورايي شبيه پدر بزرگ مرحومم بود ، كسي كه تو زندگيم خيلي بهش مديونم . بعد فرهنگ روديدم . ما با هم تو يه سريال كار ميكرديم ، خوش و بش كوتاهي كرديم و گذشتيم ، ظاهرا" هم اون عجله داشت هم من . بهر صورت كارهام و رديف كردم و يازده و چهل دقيقه از راديو خارج شدم و يه راست به طرف تجريش رفتم . وقتي رسيدم اولين دانش آموزان داشتند از دبيرستان خارج مي شدند . نگاهم به در مدرسه دوخته شده بود. و اصلا" حواسم نبود كه بد جايي ايستادم . ضربه اي به شيشه ماشين ، من رو به خودم آورد . يه سروان راهنمايي ورانندگي بود كه به شيشه ماشين مي زد . شيشه رو پايين دادم : گفت گواهينامه..... منم كه گواهي نامه نداشتم . ناچار بودم از حربه هميشگي استفاده كنم . البته ايندفعه با يد كمي پياز داغ بيشتر ميكردم .در حاليكه طرف سروان بود سينه ام را صاف كردم و گفتم : جناب سرهنگ راستش گواهينامه ام همراهم نيست . الان هم عجله دارم بايد هرچه زودتر خودمون رو براي ضبط برنامه به راديو برسونيم . همكار بازيگرمون دانش آموز اين مدرسه است و من اومدم دنبالش ....... بعد كارت شناسايي راديو و تلويزيون رو در آوردم و بهش نشون دادم . با ديدن كارت دست و پاش شل شد و گفت : آخه بد جايي واسادين . بعد گفت : پس حداقل يه ذره بگيريد بغل تر ، بعد هم كارتم رو پس داد و يه احترام گذاشت و رفت سراغ ماشين هاي ديگه .... عجب تيزابي بود اين كارت شناسايي ما ، رو ژنرال ميذاشتي آب ميشد . چه برسه به يه سروان ...... چند دقيقه اي طول كشيد ، تا نازنين رو ديدم كه داره خودش رو از لاي هم مدرسه اي هاش به بيرون مدرسه مي كشه . يه بوق زدم . دستي تكون داد و به طرف ماشين اومد و سو ار شد . گفت سريع تر برو تا كسي مارو نديده . ماشين رو روشن كردم و راه افتادم . وقتي به محل نسبتا" خلوتي رسيديم نازنين دست انداخت گردنم و گونه ام رو بوسيد . من كه اون لحظه منتظر چنين كاري نبودم . نزديك بود يه راست برم تو سطل بزرگ زباله اي كه كنار خيابون بود . اما ماشين رو به سرعت كنترل كردم و كمي جلوتر يه جاي مناسب پارك كردم . در همين حال نازنين از توي كيفش يه آلبوم در آورد و دست من داد . با كنجكاوي شروع به ورق زدن اون كردم . خداي من يه آلبوم پراز عكسهاي من . عكسهايي كه در زمان ها و مكانهاي مختلف خودش بدون اينكه من و يا كس ديگه اي متوجه بشيم گرفته بود . اينبار ديگه واقعا" شوكه شده بودم . خداي من ...... نازنين بيچاره من يكسال ونيم بود من رو عاشقانه دوست داشت و من...... منه احمق ، من...... لعنتي اينو نفهميده بودم . من چقدر كور بودم كه اين همه عشق رو تو چشماي اون نخونده بودم . سرم رو بلند كردم ديدم داره گريه ميكنه دستاش روگرفتم و گفتم نازنين من .....، من مال تو ام ، تا ابد ...... ، تا هر موقع كه تو بخواي . گريه نكن . خواهش مي كنم . و بعد سرش رو تو بغلم گرفتم . بعد از مدتي به پيشنهاد من به خيابون پهلوي بر گشتيم و رفتيم رستوران فرانكفورتر و يه غذاي سبك خورديم . نازي بايد به خونه ميرفت . البته منم قرار بود اون روز برم خونه اونا و وسايلم رو جمع جور كنم و به خونه ببرم . واسه همين با هم قرار گذاشتيم . او نو نزديك خونه پياده كنم و برم بعد ار يك ربع برگردم. همين كار رو كرديم . وقتي من در زدم زن دايي از پشت اف اف پرسيد كيه ؟ من جواب دادم : منم زن دايي ، احمد . با خوشرويي ، جواب سلامم رو داد و در را باز كرد . وقتي وارد شدم ديدم تو راهرو منتظرمنه ..... به استقبالم اومد و من رو برد به اتاق مهمون خونه .....بعد از كمي ، نازنين با يه سيني شربت وارد شد و سلام كرد ........ انگار نه انگار كه ما چند دقيقه قبل باهم بوديم ، منم كه بازيگر مادر زاد بودم جلوي پاش بلند شدم و جواب سلامش رو دادم و بعد از بر داشتن يه ليوان شربت سر جام نشستم . زن دايي شروع كرد احوالپرسي مفصل از مامان و بابا اينا و بعد از حال خودم . در پايان هم گفت : من نميدونم احمد جان تو مهره مار داري يا چيزي ديگه ..... اين داييت با اينكه اين همه خواهر زاده ، برادر زاده داره ، همه اش نقل زبونش تويي . گاهي وقتها شك ميكنم تو رو بشتر دوست داره يا امير رو ....... ماشا الله هم درسخوني ، هم كار با ارزش ومهمي داري . هم تو اجتماع واسه خودت كسي هستي ، اونم تو اين سن و سال ، راستش دروغ چرا ..... منم به مامانت حسوديم ميشه . تشكر كردم و گفتم : زن دايي دل به دل راه داره . منم شما و دايي رو خيلي دوست دارم . بعد از كمي از اين در اون در حرف زدن گفتم : من با اجازه تون اومدم وسايلم رو ببرم گفت : اتفاقا" ديشب نازي جون همه رو براتون جمع جور كرده و يه گوشه گذاشته......... و بعد به نازنين گفت : مادر وسايل احمد جان رو نشونش مي دي ....... بازم خيط كرده بودم ، با اين حرفي كه زده بودم بايد وسايلم رو كولم مي گذاشتم و از خونه دايي اينا مي زدم بيرون . اما فرشته نجات به موقع به دادم رسيد . نازنين گفت : ببخشين احمد آقا از اينجا يه سره ميرين خونه ؟ گفتم چطور مگه ؟ گفت : راستش من مي خواستم برم بازار صفويه يه كمي خريد كنم ، گفتم اگه مسيرتون از خيابون پهلويه منم مزاحمتون بشم . زن دايي يه چشم غره اي بهش رفت و بعد گفت : اين حرف چيه دختر ...... چرا مزاحم احمد جان مي شي ؟ شايد كار داشته باشه . فورا" وسط حرفش دويدم و گفتم : زن دايي ، من كه با شما تعارف ندارم . من امروز هيچكاري ندارم . واسه اينكه مطمئن بشيد اصلا" نازنين رو مي برم و خودمم برش مي گردونم . زن دايي گفت : آخه باعث زحمت ميشه . گفتم : دست شما درد نكنه ، مگه ما اين حرفارو با هم داريم . نازنين هم گفت : پس من مي رم حاضر بشم . و فوري از اتاق خارج شد كه جاي هيچ حرفي باقي نمونه . منم زن دايي رو به حرف گرفتم كه نكنه بر سراغ نازنين . وقتي نازي بر گشت . با كمك همديگه استريو و ساير وسايل رو توي صندوق عقب ماشين قرار داديم و بعد از خداحافظي از زن دايي براي اولين بار در دو روز گذشته با خيال راحت راه افتاديم . وفتي وارد خيابون اصلي شديم زدم زير خنده و گفتم : بابا تو ديگه كي هستي ؟ ولي خوب موقعه اي به دادم رسيدي . بازم داشتم خراب مي كردم . اونم خنديد و گفت : عاشق و بي قرار تو ........ گفتم : نه..... تو مالك قلب من هستي ...... و دستش رو توي دستم گرفتم . 

 

موضوعات مرتبط: میبینمت که تماشا .. , ,

|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


مطالب مرتبط با این پست










می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:








منوی کاربری


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
نویسندگان
خبرنامه
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



دیگر موارد

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 43
بازدید دیروز : 2
بازدید هفته : 95
بازدید ماه : 45
بازدید کل : 4523
تعداد مطالب : 95
تعداد نظرات : 3
تعداد آنلاین : 1

چت باکس

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)
تبادل لینک هوشمند

تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان رمان های صلاح الدین احمد لواسانی و آدرس katef.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






آمار وب سایت

آمار مطالب

:: کل مطالب : 95
:: کل نظرات : 3

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 0

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 43
:: باردید دیروز : 2
:: بازدید هفته : 95
:: بازدید ماه : 45
:: بازدید سال : 857
:: بازدید کلی : 4523